۱۵ بهمن ۱۳۸۹

زیگموند فروید

روانکاو
1856-1939
روی تخت دراز کشیده بود، دستانش می لرزید، سکوت عجیبی بود، طوریکه صدای خش خش ورق کاغذی را که در دستش بود می شنید. می خواست جمله ای را یادداشت کند، اما نمی توانست قلم را روی کاغذ
بفشارد. با خودش گفت: "چطور می شود بدون نوشتن زندگی کرد؟".
سکوت شب خوابی عمیق، همراه با رویاهای زیبا را تدارک دیده بود. رویاهایی به وسعت  ستاره های آسمان شب های وین. شب هایی که با نارفیقان و ناکسان در کنار شومینه طبقه همکف می نشستند و چپق می کشیدند و دمی به خمره می زدند. آنقدر می گفتند و می نوشتند تا سپیده صبح از لانه اش در می آمد و پسرک دوچرخه سوار روزنامه را به بالکن طبقه دوم پرتاب می کرد و مرد شیرفروش پاکت شیر را به درون سبد کنار باغچه می گذاشت.
یاد آخرین شب چهارشنبه ای افتاد که در کنار عده کمی از مریدانش نشسته بود و همچنان که پیپش را دود می کرد به ارنست گفت:" من خیلی دوست دارم بدانم که تو سرانجام، چگونه آخر داستان زندگی  مرا رقم می زنی!". ارنست با خنده ای تلخ جواب داد: " با گریه !".