۱۰ بهمن ۱۳۸۹

آنتوان چخوف


ساعت ديواري، دوازده ظهر را اعلام كرد. سرگرد شچلكولوبف، مالك هزار جريب زمين زراعتي و يك همسر جوان، كله نيمه طاس خود را از زير شمد چيني در آورد و بلند بلند ناسزا گفت. ديروز، هنگامي كه از كنار آلاچيق رد مي‌شد، صداي زن جوان خود، كارولينا كارلونا را با جفت گوش‌هاي خود شنيده بود كه با لحني به مراتب مهربان تر و خودماني تر از معمول، با پسر عموي تازه واردش گرم گفت و گو بود. او شوهر خود را گوساله مي‌ناميد و مي‌كوشيد ثابت كند كه سرگرد را به علت كند ذهني و رفتار دهاتي وار و حالات جنون آسا و ميخوارگي مزمن اش، نه دوست مي‌داشت، نه دوستش دارد و نه دوستش خواهد داشت. سرگرد، از شنيدن اين حرفها دستخوش بهت و خشم و جنون شده و مشت‌ها را ديوانه وار گره كرده بود؛ صورتش گر گرفته و سرخ تر از خرچنگ آب پز شده بود؛ در سراسر وجودش چنان همهمه و ترق و تروقي راه افتاد كه نظير آن حتي در جريان نبردهاي حومه قارص هم راه نيفتاده بود.