۹ دی ۱۳۸۹

خوره شعری از محمد مختاری


اين حشره سايه ي كدام سكوت است؟


خش خش يكبند از ذرات حرف چيزي برجا نمي گذارد
چرخش خشك خطوط را پاك مي كند
غژغژ ميخ انگار بر صفحه ي فلز
وز وز يكريز در سلول هاي حافظه


همهمه ي آفتابي و هواي بدوي
از خلاء جمجمه سرازير مي شود تا مهره هاي ولرم
و ز قلم پا بيرون مي تراود
سوزي از اعماقي برمي آيد تا پرتابت كند به اعماقي ديگر
و ز ته غاري دوباره غيه برمي آيد.
            گوش سگي تيز شد         
يا كلپاسه دندان هايت را شمرد؟
گنگ صوتي دنيا را برداشت
چشم فرومانده ات فروريخت
بر لبه ي ناگهان كه به تهديد در شقيقه تابيد
ترس كجا بود تا كه پيشي گيرد از بهت؟
ساطوري تابيد از يخ تا دو شقه ي حس
نيم دروغ اكنون در آفتاب ول ول مي زند
نيم دگر مي گريزد هرسو تا مهجوري زبان را جايي حراست كند.
زوزه بكش دنيا از شر شرم راحت شده ست.


جانور از پاي سنگ صدا مي كند
زوزه بكش كه آساني اكنون و مختصر
زوزه بكش پيش از كمبوجيه
زوزه بكش پيش از قابيل
زوزه بكش پيش از برگ انجير
زوزه بكش پيش از گناه اول.


تاخته است و شتاب مي گيرد حشره
مي تاراند لب را
         
سوراخ مي كند واژه را
مي تركاند قلم را
       
مي خورد حس را
مي كوبد
         
مي روبد
شيشه به شيشه
        فلز به فلز     آجر به آجر     
خانه به خانه
سياه مي كند دل را
      
پوك مي كند استخوان را
دلمه مي كند خون را
جولان مي دهد شهر به شهر و هوا به هوا
باد به باد و فراز تا فرود
دور و فرا دور
هاي و هياهو و هوو ... اوهو
                                                   تهران ٢-٣-٧٤

۲۳ آذر ۱۳۸۹

اكتبر(ناظم حکمت)


امپراطوري روسيه جان مي كند
ديگر نه خش خش رداهاي ابريشمي در كاخ زمستاني مي پيچد
نه همهمهء بارعام تزار در عيد پاك
و نه جرنگ جرنگ زنجيرها در راه سيبري
در حال مرگ است، امپراطوري روسيه در حال مرگ است....
ديگر سبيل بور سرخ گونه ها در گيلاس ودكا خيس نخواهد شد
ديگر ريش مس اندود دهقان گرسته و محتضر
همچون لخته اي خون بر زمين سياه نخواهد سوخت
و امروز
مرگي كه بسراغ امپراطوري روسيه مي آيد
نه سري زرد رنگ دارد و نه چنگكي در دست
درفش سرخ درخشاني است در دستانش
و خون جواني در گونه هايش مي دود

هفتم نوامبر هزار و نهصد و هفده بود كه لنين
با صدايي ملايم و پرطنين
گفت:
«ديروز بسيار زود بود و فردا بسيار دير است،
امروز وقتش است، امروز!»
سربازي كه از جبهه مي آمد گفت: «امروز!» --
و رزمناو «آورورا» از دهان توپهاي سنگين و سياهش،
گفت:  «امروز!» --
         «امروز!» --
و بدين ترتيب بلشویك برجسته ترین نقطه عطف تاریخ را
چنین ثبت كرد:
هفتم نوامبر هزار و نهصد و هفده

*
این شعر در 1925 سروده شده

مارش شورش(ولادمير ماياکوفسکي)



مارش شورش در خيابان پاي ميكوبد،
و كله های پرنخوت را مي روبد.
ما، وزش دومين طوفانيم؛
كه جهان را همچون ابري غران شستشو خواهيم داد.

روزها، اسب تندپاست
و سالها، يابوي بي حال؛
سرعت را ستايشگريم!
و قلبمان طبلي پرهياهو است!

آيا از رنگ ما برتر سراغ داريد؟
آيا نيش گلوله بر پيكرمان كارگر خواهد بود؟
ما در برابر تفنگ ها و سرنيزه ها حماسه مي آفرينيم؛
طنين صدايمان، پرارزش ترين است!

مرغزاران سرسبز قد مي كشند
روزها مي شكفند –
آي رنگين كمان، ظاهر شو!
اسبان شتابان پرواز كنيد!