ساعت ديواري، دوازده ظهر را اعلام كرد. سرگرد شچلكولوبف، مالك هزار جريب زمين زراعتي و يك همسر جوان، كله نيمه طاس خود را از زير شمد چيني در آورد و بلند بلند ناسزا گفت. ديروز، هنگامي كه از كنار آلاچيق رد ميشد، صداي زن جوان خود، كارولينا كارلونا را با جفت گوشهاي خود شنيده بود كه با لحني به مراتب مهربان تر و خودماني تر از معمول، با پسر عموي تازه واردش گرم گفت و گو بود. او شوهر خود را گوساله ميناميد و ميكوشيد ثابت كند كه سرگرد را به علت كند ذهني و رفتار دهاتي وار و حالات جنون آسا و ميخوارگي مزمن اش، نه دوست ميداشت، نه دوستش دارد و نه دوستش خواهد داشت. سرگرد، از شنيدن اين حرفها دستخوش بهت و خشم و جنون شده و مشتها را ديوانه وار گره كرده بود؛ صورتش گر گرفته و سرخ تر از خرچنگ آب پز شده بود؛ در سراسر وجودش چنان همهمه و ترق و تروقي راه افتاد كه نظير آن حتي در جريان نبردهاي حومه قارص هم راه نيفتاده بود.
بعد از آنكه از زير شمد به آسمان خدا نگريست و چند فحش آبدار بر زبان آورد، شتابان از تخت به زير آمد، مشتها را در هوا تكان داد، چند دقيقهاي در اتاق قدم زد، سپس فرياد كشيد:
- آهاي كله پوكها!
در اتاق، با سروصداي زياد باز شد و پانته لي پيشخدمت مخصوص و در عين حال آرايشگر و نظافتچي سرگرد، از در درآمد. يكي از لباسهاي كوتاه و نيمدار اربابش را به تن داشت و توله سگي را هم به زير بغل گرفته بود. همانجا، به چهارچوب در تكيه داد و با حالتي آميخته به احترام، چندين بار پلك زد.
سرگرد گفت:
- گوش كن پانته لي! دلم ميخواهد امروز با تو مثل آدم حسابي حرف بزنم- رك و پوست كنده. اين چه طرز ايستادن است؟ درست بايست! آن مگس را هم از تولي مشتت ول بده! حالا درست شد! خوب، حاضري با من رو راست باشي يا نه؟
- اختيار داريد جناب سرگرد.
- با آن چشمهاي ورقلمبيده از تعجب هم، نگاه نكن، به آدمهاي متشخص نبايد با چشمهاي حيرت زده نگاه كرد، زشت است! باز كه نيشت را باز كرده اي! حقا كه گاوميشي برادر! بعد از اينهمه سال هنوز ياد نگرفته اي كه رفتارت در حضور من چطور بايد باشد... بگذريم. حالا رك و پوست كنده و بدون تته پته به سؤالم جواب بده! تو زنت را كتك ميزني يا نه؟
پانته لي كف دست خود را به طرف دهان برد و پوزخندي ابلهانه زد. آنگاه خنده نخودي سرداد و من من كنان گفت:
- هر سه شنبه خدا، جناب سرگرد!
- اينكه خنده نداشت! اين چيزها خنده بر نميدارد! دهانت را هم ببند! در حضور من اينقدر تنت را نخاران، اصلاً خوشم نميآيد. لحظه اي به فكر فرو رفت سپس ادامه داد:
فكر ميكنم كه فقط موژيك جماعت نيست كه كتك ميزند. تو چه فكر ميكني؟
- حق با شماست قربان!
- يك مثال بياور!
- در همين شهر خودمان قاضي اي داريم به اسم پيوتر ايوانيچ... بايد بشناسيدش... حدود ده سال پيش، سرايدارشان بودم، به از شما نباشد، اما الان از وقتي كه مست ميكرد... خدا نصيب هيچ تنابنده اي نكند...! گاهي وقتها، مست و پاتيل به خانه ميآمد و با مشت و لگد به جان دندههاي خانم ميافتاد. خدا همينجا ذليلم كند اگر دروغ گفته باشم! گاه در آن هير و وير، يكي دوتا مشت هم نصيب من ميشد. به جان زنش ميافتاد و هوار ميكشيد: «زنيكه بي شعور، تو ديگر دوستم نداري! به همين علت ميخواهم بكشمت، ميخواهم چراغ عمرت را خاموش كنم...»
- خب زنش چه ميگفت؟
- همه اش ميگفت: «ببخشيد... مرا ببخشيد! »
- نه؟! راست ميگويي؟ اينكه عاليست!
سرگرد بقدري خوشحال شد كه دستهايش را به هم ميماليد.
- البته كه راست ميگويم، جناب سرگرد! آخر چطور ممكن است آدم زن خودش را كتك نزند؟ مثلاً يكيش خودم... مگر ميشود زنم را كتك نزنم؟ خوب، زني كه سازدهنيهاي مردم را زير پايش له كند و بعدش هم به شيرينيهاي شما ناخنك بزند حقش است كتك بخورد... آخر مگر ميشود مرتكب اينهمه خلاف شد؟
- لازم نيست برايم صغري كبري بچيني، كله پوك! حالا ديگر استدلال هم ميكند! تو را چه به استدلال؟ در كاري كه به تو مربوط نميشود هيچ وقت دخالت نكن! راستي خانم چه كار ميكنند؟
- خوب تشريف دارند قربان.
- هرچه بادا باد! برو به ماريا بگو خانم را بيدار كنند و ايشان را بفرستيد پيش من... نه، صبر كن، نرو! تو چه فكر ميكني؟ به نظر تو من شبيه موژيك جماعت هستم؟
- چرا بايد شبيه موژيك باشيد؟ كي ديده شده كه ارباب، شبيه موژيك باشد؟ البته هيچ وقت ديده نشده!
اين را گفت و شانههايش را بالا انداخت و در را با صداي خشكي باز كرد و بيرون رفت. سرگرد كه آثار اضطراب بر چهره اش نقش خورده بود، آبي به سر و روي خود زد و مشغول پوشيدن لباس شد.
سرگرد، همينكه همسر 20 ساله تو دل بروش از در وارد شد با نيشدارترين لحن كه ميسرش بود گفت:
- عزيز دلم، ميتواني ساعتي از وقت گرانبهايت را كه اينهمه براي همه ما مفيد است در اختيار من بگذاري؟
زن پيشاني خود را براي بوسه، به سرگرد عرضه كرد و جواب داد:
- با كمال ميل، دوست من!
- عزيز دلم، هوس كرده ام روي درياچه گشتي بزنيم... كمي تفريح كنيم... حاضري همراهي ام كني؟
- فكر نميكني هوا گرم باشد؟ با وجود اين، بابا جانم، پيشنهادت را با كمال ميل قبول ميكنم. اما به يك شرط: تو پارو ميزني من سكان ميگيرم. بايد كمي هم خوراكي برداريم- من كه از صبح چيزي نخورده ام...
سرگرد، تازيانه اي را كه در جيب خود گذاشته بود، با دست لمس كرد و گفت:
- خوراكي برداشته ام.
حدود نيم ساعت بعد از اين گفتگو، زن و شوهر سوار قايق بودند و به سمت وسط درياچه پيش ميرفتند. سرگرد، عرق ريزان پارو ميزد و همسرش، قايق را هدايت ميكرد. مرد، نگاه آكنده از خشم خود را به كارولينا كارلوناي نگران دوخته بود و درحاليكه در آتش بي صبري ميسوخت، زير لب با خود غر و لند ميكرد: «نگاهش كنيد! شما را به خدا نگاهش كنيد! همين كه قايق به وسط درياچه رسيد، سرگرد با صداي بم خود فرمان داد: «ايست! » قايق، از حركت بازماند، چهره سرگرد ارغواني شد و زانوانش لرزيدند. زن، نگاه شگفت زده خود را به شوهر دوخت و پرسيد:
- چه ات شده آپولوشا؟
سرگرد، غرش كنان گفت:
- پس ميفرماييد كه بنده گوساله ام،ها؟ پس من... من... كي ام؟ يك كله پوك كند ذهن؟ پس تو دوستم نداشتي و دوستم نخواهي داشت،ها؟ پس تو... من...
بار ديگر غريد و دستش را بلند كرد و تازيانه را در هوا و توي قايق كشمكشي وحشتناك درگرفت. درگيريشان چنان بود كه در وصف نگنجد! اين حادثه را حتي خوش قريحه ترين نقاش ايتاليا ديده نيز محال است بتواند ترسيم كند... پيش از آنكه سرگرد بتواند به از دست رفتن مشتي از موي سر خود پي ببرد و پيش از آنكه زن جوان، بتواند تازيانه را كه از دست شوهر در ربوده بود به كار گيرد قايق واژگون شد و...
در همين هنگام ايوان پاولويچ، كليدار سابق سرگرد كه اكنون در بخشداري بعنوان محرر خدمت ميكرد، در ساحل درياچه، سوت زنان مشغول قدم زدن بود. او با بي صبري منتظر آن بود كه دختران روستايي از راه برسند و بنا به عادت هر روزه شان، در درياچه آبتني كنند؛ سيگار پشت سيگار دود ميكرد و به چشم چراني سيري كه بنا بود نصيبش شود ميانديشيد. ناگهان فريادهاي جانكاهي به گوشش رسيد. صداي اربابان سابق خود را شناخت. سرگرد و همسرش داد ميزدند: «كمك! كمك! » ايوان پاولويچ، كت و شلوار و چكمههايش را بي تأمل درآورد، سه بار صليب بر سينه رسم كرد و به قصد نجات آن دو، خود را به آب زد. از آنجا كه قابليت او در فن شناگري بيش از قابليتش در تحرير بود، در مدتي كمتر از سه دقيقه، خويشتن را در كنار مغروقين يافت. شنا كنان به آن دو نزديك شد و در دم در بن بست قرار گرفت- با خودش فكر كرد: «لعنت بر شيطان! به داد كدام يكي برسم؟» توان آن را نداشت كه هر دو را نجات دهد- فقط يكي از آن دو را ميتوانست از مهلكه برهاند. عضلات صورتش از شدت ترديد و تحير، كج و معوج شدند؛ گاه به اين و گاه به آن دگر چنگ ميانداخت. سر انجام رو كرد به آنها و گفت:
- فقط يكي تان! هر دوتان، زورم نميرسد! به خيالتان رسيده كه من نهنگم!
كارولينا كارلونا كه به دامان كت سرگرد، چنگ انداخته بود، زوزه كشان گفت:
- ايوان، عزيزم، مرا... مرا نجات بده! باهات عروسي ميكنم! به همه مقدسات قسم ميخورم زنت شوم! واي، خدا جان، دارم غرق ميشوم!
سرگرد نيز در حاليكه آب قورت ميداد، با صداي بمش هوار ميكشيد:
- ايوان! ايوان پاولويچ! مرد باش! مرا نجات بده برادر! يك روبل پول و يك دكات با من! نگذار جوان مرگ شوم...! سر تا پايت را طلا ميگيرم... بجنب، نجاتم بده! واقعاً كه... قول ميدهم با خواهرت ماريا عروسي كنم... به خدا ميگيرمش! خواهرت خيلي تو دل بروست! به حرفهاي زنم گوش نده، مرده شوي قيافه اش را ببرد! اگر نجات ندهي... ميكشمت! از چنگم زنده در نميروي!
درياچه به دو سر محور بخشداري طوري چرخيد كه نزديك بود. غرق شود. وعدههاي هر دو را به يكسان، مقرون به صرفه مييافت يكي با صرفه تر از ديگري، كدام يك را انتخاب كند؟ فرصت، داشت از دست ميرفت. سرانجام تصميم خود را گرفت: «هر دو را نجات ميدهم! از هر دو شان بماسد، بهتر از آن است كه فقط از يكي شان بماسد... توكل به خدا؟» آنگاه صليبي بر سينه رسم كرد، با دست راستش كارولينا كارلونا را زير بغل گرفت، انگشت سبابه همان دست را به كراوات سرگرد حلقه زد و هن هن كنان به سمت ساحل شنا كرد. با دست چپ شنا ميكرد و با همان حال دستور ميداد: «پا بزنيد! پا بزنيد». به آينده درخشاني كه در انتظارش بود ميانديشيد: «خانم، زن خودم ميشود، سرگرد هم ميشود دامادم... به، به! حالا ديگر تا ميتواني كيف كن...! بعد از اين، نانت توي روغن است، پسر... نان شيريني تازه بلنبان و سيگار برگ اعلا بكش...! خدايا، شكرت! «شناي يك دستي، آنهم با دو بار گران و در جهت مخالف باد، كار ساده اي نبود اما فكر آينده اي درخشان، نيروي ايوان پاولويچ را دو چندان كرده بود. سرانجام در حاليكه لبخند ميزد و از فرط خوشبختي، خندههاي نخودي ميكرد، موفق شد زن و شوهر را به ساحل برساند. خوشحالي ايوان پاولويچ بي حد و مرز رود. اما همينكه نگاهش به زن و شوهر افتاد كه دوستانه دست در دست هم داده و ايستاده بودند، رنگ از صورتش پريد؛ مشتي به پيشاني خود كوبيد و بي آنكه به دختران روستايي كه از آبتني دست كشيده و دست جمعي به دور زن و شوهر حلقه زده و نگاههاي آميخته به بهت و تحسين شان را به محور شجاع دوخته بودند، اعتنا كند، با صداي بلند زار زد.
فرداي آن روز، ايوان پاولويچ به توصيه سرگرد از بخشداري اخراج شد. كارولينا كارلونا نيز به خدمت ماريا خاتمه داد و به او گفت: «حالا برو سراغ ارباب مهربان خود! » ايوان پاولويچ در كرانه درياچه منحوس راه ميرفت و بلند بلند با خودش حرف ميزد:
- اي آدمها، فغان از دست شما! آخر اينهمه نمك نشناسي؟!